|:هفت روز تعطيلات درخانه ى اسنو:|
*قسمت اول*
-حالاانقدر پرو شدين كه تعطيلات خودتونو مياين خونه ى برادر زاده ى من؟؟. :<
+عمه چرا چرتو پرت ميگى تو كه از خداته چند نفر بدبخت بيان خونه ى من از ترس بميرن=[|]
-اه بله اين قلعه براى همه ترسناكه-_-
+عمه داسى رو تعريف ميكنى-________-
-باشه بابا الان تعريف مى كنم :]
يك روز باقى بود تا تعطيلات كريسمس همه ى دوستان دور هم جمع شده بودند كه براى تعطيلات
برنامه بريزند و.....
+عمه انقدر ادبياتى تعريف نكن اينا مغزشون نميكشه~=<
(=[|])
-باشه برادر زاده#_#
بله همه بودند به جزء برادر زاده ى من:| يعنى اسنو:]
؟؟؟:هنوزم هيچ برنامه اى نداريم؟؟؟؟؟
؟؟؟؟:نع........راستى برفك گفت براى تعطيلات كجا ميره؟؟؟
؟؟؟: فكر كنم گفت ميره تو قلعه ى خودش :|
؟؟؟؟:ميدونى قلعش كجاست دنى
دنى:اره دوره ....يه بار به مدت يه روز اون جا بودم،خيلى جاى باحاليه مانى=]
مانى :خب بريم اون جا^-^
جهش يافته و فراتر از ان:تازه اسنو قبلا مارو دعوت كرده^-^
مانى:ببند:|
دمين:بستم:|
؟؟:دمين راست ميگه برفك قبلا دعوت كرده مارو
دمين:Love you هانترس:]
شامپو:تو مگه نبسته بودى؟؟
دمين : لاى در يه چيزى گير كرده بود بسته نميشد حالا بسته شد:[|]
بقيه ى دوستان محترم:اكى
لامپ محترم:ديگه لباساتونو جمع كنيد صبح ساعت 5 حركت مى كنيم.
در قلعه پيش اسنو و از زبان اسنو:
-اخيش
بلاخره همه چيز اماده شد:]
يه تابوته جديد خريدم كه اين چند روز و مثل دوران كودكيم توش بخوابم
برم يه ليوان خون بخورم مسواك بزنم وبخوابم^-^
صبح ساعت پنج و نيم از زبان لامپ:
ساع چهار صبح به دليل سرو صدا بيدار شدم تنها دليل سرو صدا سحر بود:|
رفتم پايين ببينم چه خبره.
نگو سحر گير داده اگه ركسى نياد نميشه:|وبايد همين الان به ركسى زنگ بزنيم كه حاظر شه
بريم دنبالش:|
؟؟؟:خب شايد ركسى خواب باشه:/
؟؟:حق باهانتيه شايد خواب باشه :|
سحر:خب بيدارش ميكنيم:[|]
.
.
.
ساعت:4:34...
...بعد از كلى بحث تصميم بر اين شد كه به ركسى زنگ بزنيم و بهش پيشنهاد بدهيم كه...
(كه چى فكر ميكنى توضيح داره~=<)
وچون سحر سر راكسلو خورد ركسى گفت :
باشه باشه تا يه يك ربع ديگه اون جام-.-
واين چنين شد كه نميدونم چند نفر از مهمون خونه ى دنى راهيه خونه ى برادر زاده ى بدبخت
من شدند:|
(پايان پارت اول قسمت اول)